آرسن آرسن ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آرسن نگو، قند و عسل ...

یک ماهگی ات مبارک پسرم ...

امروز 20 بهمنه و تو از ساعت دو و نیم نیمه شب گذشته یک ماهه شدی این روزها کلی تغییرات شیرین و بامزه در تو ، پسرک نازم می بینیم و کلی کیفور میشیم .این روزها بزرگتر شدی و دیگه شبها کمتر با جیغ و سر و صدا از خواب بیدار می شی و بیشتر میخوابی  نگاهت هم آگاه تر شده ، وقتی  با چشمای قشنگت مامانی رو نگاه می کنی انگار داری باهاش حرف میزنی خیلی از نگاهت تو صورتم خوشم میاد ، چشمات هنوز طوسی پررنگ است نمی دونم این رنگ خوشگل جذاب  میمونه یا مثل رنگ چشم بیشتر نوزادها تغییر می کنه !!! دیشب دوستای مامانی و بابایی اومده بودن خونمون تا پسرمون رو ببینند و باهاش آشنا بشند...مینو کوچولوی 4 ماهه هم با مامان و باباش اومده بود و با صورت ...
20 بهمن 1391

روزهای زمستانی متفاوت ...

  پسرک خوشگلم امروز 21 روزت تموم شد و دیگه چیزی به یک ماهگیت نمونده ، روزها پشت هم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر زود بیست و یک روز گذشت ... این روزها حسابی سر من و تو و بابایی شلوغه چون هر روز خونمون پر مهموناییه که میان تا تو رو ببینند و به مامانی و بابایی تبریک بگند. توی شیطون بیشتر وقتا که مهمونا میان خوابیدی و تا زمانی که اونا اینجا هستند و دوست دارند چشماتو وا کنی اصلا بیدار نمیشی ... دیروز بعداز ظهر بعد از چند بار حموم شدن توسط مادربزرگی ، من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم و دیگه خودمون از این به بعد  پسرمون رو حموم کنیم.  خلاصه داستانی بود برای خودش ... جالبه اینکه  اصلا گریه نکردی و ب...
12 بهمن 1391

یک یادداشت ، یک هدیه ...

پسرک عزیزم  امشب خاله ناهید مهربون،همکار مامانی و بابایی، یک یادداشت خیلی قشنگ برات تو فیس بوک گذاشت ... منم  این یادداشت رو برات اینجا میزارم تا بعد ها که بزرگ شدی بخونیش.  .  .  .   خبر خیلی خوبی بود!... به دنیا اومدن آرسن کوچولو، اولین فرزند دو همکار عزیزم  الهام و  فرزاد ... داشتم یه گزارش اجتماعی از بچه های بی سرپرست خانه آدینا در رشت می نوشتم که یه دفعه دلم گرفت (هیچوقت فکر نمی کردم نوشتن گزار شهای اجتماعی اینقدر درد داشته باشه) و خواستم با آرسن عزیز درد و دل کنم واسه همین در روزهای اول ورود این کوچولو به دنیای زمینی ما براش نامه ای نوشتم... آرسن کوچولوی عزیز به دنیای خاکی م...
6 بهمن 1391

پیش به سوی مرکز بهداشت ...

امروز یک صبح قشنگ آفتابی بود که هیچ شباهتی به یک روز زمستانی نداشت ... تو هم  غرق خواب ناز  بودی و گاهگاهی هم تو خواب لبخندی شیرین میزدی از  دیشب که مادربزرگی اومد و  تو رو  یک حموم حسابی کرد تا الان حسابی  نی نی خوابالویی  شدی... امروز 15 روزه شدی  و باید برای تشکیل پرونده و معاینات اولیه به مرکز بهداشت می رفتیم مجبور شدیم  بیدارت کنیم ، لباس بپوشونیمت و آماده ات کنیم...  من و تو و بابایی ساعت 10 صبح رفتیم مرکز بهداشت و برات پرونده تشکیل دادیم و خانم‌ های مهربون مرکز بهداشت، قد و وزنت رو گرفتند و درباره قطره ویتامین و مراجعات بعدی و نوبت های واکسیناسیون با مامانی و بابایی ...
4 بهمن 1391

روز جدید با ناف جدید ...

امروز دوازدهمین روز بودن تو در کنار من و بابایی است چند روزی بود که همش منتظر افتادن نافت بودیم اما نمی دونم چرا اینقدر طول کشیده بود، من طبق همیشه  نگرانی هام داشت  شروع می شد مادربزرگی همش می گفت تا 15 روز طبیعی است و بعضی بچه ها نافشون دیرتر می افته و جای نگرانی نیست ... امروز صبح وقتی مامی داشت پوشکت رو عوض می کرد یهو دید بععععله  ناف پسرکش افتاده   کلی خوشحال شدم و به بابایی گفتم : باباااااااااااااااایی بیا ببین پسرمون دیگه یه ناف کوتاه و جدید داره تو هم انگاری فهمیده بودی یه خبرایی هست که مامان و بابایی ذوف زده شدند همش می خندیدی ... خلاصه امروز روز باحالی بود ...   ...
2 بهمن 1391
1